loading...
باشگاه هم اندیشان شبکه چهار
آخرین ارسال های انجمن
محمد بازدید : 362 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگهای خویش را شادابتر کن
هر صبح از دامان خود خاکسترم را
بر گیر و در چشمان بخت بی هنر کن
ای صبح ای شب ای سپیدی ای
سیاهی
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ
ای ساحل سبز افق
ای کوه ای بلند
ای شعر
ای رنج ای یاد
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود
بازیچه دست شما فرسود فرسود
ای خیمه شب بازان افلاک
ای چهره پردازان چالاک
وقت است صندوق عدم را
درگشایید
بازیچه فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی
بازیچه چون فرسوده شد بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین
این ساقه پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمک سازان بی باک
ای یمه شب بازان افلاک
ای چهره پردازان چالاک
من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچه های نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی
با اولین لبخند فردا
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پرده رنگین تزویر
با نغمه نیرنگ تقدیر
چون هفته ها و ماه ها و قرن ها پیش
این آدمک های ملول بی گنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی
برقصان
تو مانده ای با این همه رنگ
من میروم با آخرین حرف
ای خیمخ شب باز
در غربت غمگین و دردآلود این خاک
آزاده ای زندانی تست
قربانی قهر خدا نامش محبت
زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزرده درد آشنا کن

لال

محمد بازدید : 330 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

ز تحسینم خدا را لب فروبند
نه شعر ست این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش میدار
که در
گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد از این شعری نگویند
کسی هم پیش ازین شعری نگفته است
مرا دیوانه میخوانی دریغا
ولی من بر سر گفتار خویشم
فریب است این سخن سازی فریب است
که من خود شرمسار کار خویشم
مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر
دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این چه عشق است این چه شعر است
که جاان احساس کرد اما زبان گفت
چه حال است این که در شعری توان خواند
چه درد است این که در بیتی توان گفت
اگر احساس من گنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمی ماند
گر الهام می
جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند
شبی همراه این اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود
نه چون من های و هوی شاعری داشت
ولی شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند یک حافظ غزل داشت
به هر گفتار یک سعدی سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او خدای
شعر من بود
ز تحسینم خدا را لب فرو بند
شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را

محمد بازدید : 626 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه
جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران
است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی
دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

محمد بازدید : 264 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه
من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان
آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

محمد بازدید : 318 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

طبیبان را ز بالینم برانید
را از دست اینان وا رهانید
به گوشم جای این آیات افسوس
سرود زندگانی را بخوانید
دل من چون پرستوی بهاری است
ازین صحرا به
آن صحرا فراری است
شکیب او همه در پی شکیبی است
قرار او همه در بی قراری است
دل عاشق گریبان پاره خوشتر
به کوی دلیران آواره خوشتر
غم دل با همه بیچارگی ها
از این غم ها که دارد چاره خوشتر
دلم یک لحظه در یک جا نماندست
مرا دنبال خود هر سو کشاندست
به هر
لبخند شیرین دل سپردست
برای هر نگاهی نغمه خواندست
هنوزم چشم دل دنبال فرداست
هنوزم سینه لبریز تمناست
هنوز این جان بر لب مانده ام را
در این بی آرزویی آرزوهاست
اگر هستی زند هر لحظه تیرم
وگر از عرش برخیزد صفیرم
دل از این عمر شیرین برنگیرم
به این
زودی نمی خواهم بمیرم

محمد بازدید : 282 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام
شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می
سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح
می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد
شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب
خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بیدار است

تعداد صفحات : 169

درباره ما
باشگاه هم اندیشان شبکه چهار
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    کدوم بهتره
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1127
  • کل نظرات : 239
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 672
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 74
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 102
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 444
  • بازدید ماه : 4,452
  • بازدید سال : 86,558
  • بازدید کلی : 889,397
  • کدهای اختصاصی
    امار