loading...
باشگاه هم اندیشان شبکه چهار
آخرین ارسال های انجمن
محمد بازدید : 532 سه شنبه 16 خرداد 1391 نظرات (0)

شب، کوه، سایهروشنِ راه،
ماه، نینیِ هوا، نیمههای شهریور.


شب، فانوس، فاصله،
کومهها، کمرکش دره، دورترها،
و پارسِ پراکندهی سگی
که انگار فهمیده بود ما مسافریم.


پدر گفت بالای بارِ گندم بخوابید،
جانور دارد این دامنه.


آن وقتها
من
کوچکترین فرزندِ خانوادهی خُمکار بودم.


فانوسدارانِ بیخواب
هنوز از کوه بازنگشته بودند،
بارانِ زودرسِ شهریوری
رَدِ پای قوچِ بزرگ را شُسته بود.


پدر گفت بخوابید!
من خوابم نمیآمد
صدای سُمِ جن را بر صخرههای سوخته میشناختم
بیقراریِ ماه و کوکوی مرغِ شب را میشناختم
انگار از هزار جانبِ جهان
هوهوی باد و هراسِ حادثه میوزید،
اما مطمئن بودم
همهی ستارگانِ روشنِ دنیا دوستم میدارند.
همهی ستارگانِ روشنِ دنیا
پُشت و پناهِ ما بودند
ما ... قافلهی سال به سالِ ماه و ترانه و گندم،
که از شمالِ سلسله جبالِ بلوط
برای زیارتِ پیرِ بابونه میرفتیم.


پدر گفت بخوابید!
اما من خوابم نمیآمد،
مادر خسته بود
مادر خوابیده بود
فریدون و فرهاد هم.
من بیدار بودم هنوز
پدر بالای صخرهی بزرگ راه را میپایید،
من داشتم به انعکاسِ ریگهای کفِ رودخانه فکر میکردم.
رنگینترین ریگها هم خواب میبینند
رنگینترین ریگها هر شب خواب میبینند
سرانجام روزی به قلهی بلند کوه باز خواهند گشت.


سعی میکردم بخوابم
اما خوابم نمیآمد.
از لایِ مژههای ماه نگاه میکردم
پدر هنوز بالای صخرهی بزرگ
داشت راه را میپایید.
ماه آن بالا بود
سمتِ شانهی راستِ پدرم
پشتِ پارهابری نازک
که بوی باران میداد.


پرندگانِ پایینِ درهی باغ
پیشتر از رود و ریگ و راه
به سپیدهدم رسیده بودند.
از کورههای ذغال
بوی هیزمِ تَر میآمد.
بلوطِ پیر
دلواپسِ جنگلِ دریا بود.
آتش افروختیم
چای خوردیم
حرف زدیم
هوا خیلی خوش بود
دنیا خیلی روشن.


پدر گفت راه میافتیم
راه افتادیم
سه قاطر، دو مادیان، چهارتا آدمیزادِ آشنا،
صلواةِ ظهر
به امامزاده رسیدیم،
خنکای باد،
روشناییِ اشیاء،
عطر باران، بافهها، بادامها،
حرفهای آهستهی مادرم
خندههای دورِ عدهای
و یک دنیا کفش
بر درگاهِ پیرِ بابونه.


خاله نصرت
برایم نان و قند و شیر آورده بود.
سایهسارِ کَپَر،
بوی چُرتِ غلیظِ علف،
آینهی شکستهای بر دیوار،
و دو گربهی چاق
مقابلِ نان و قند و پیالهی شیر،
چشم به راهِ یک لحظه غفلتِ من بودند.


دنیا داشت دور میشد
همهمهی زائران در مزارگاهِ بزرگ
داشت دور میشد
ریگها، ریگهای کفِ رودخانه، کفِ خستگی، کفِ خواب،
روشن، رنگین، رازآلود، عجیب،
و قله، راه، کوه، فانوس، فاصله ...
نفهمیدم کی خوابم بُرد
فقط فهمیده نفهمیده انگار کسی گفت:
قوچ را پیدا کردند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
باشگاه هم اندیشان شبکه چهار
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    کدوم بهتره
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1127
  • کل نظرات : 239
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 672
  • آی پی امروز : 180
  • آی پی دیروز : 325
  • بازدید امروز : 272
  • باردید دیروز : 595
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,790
  • بازدید ماه : 2,790
  • بازدید سال : 84,896
  • بازدید کلی : 887,735
  • کدهای اختصاصی
    امار