بیوقت میخوانی خروسِ سَحَری
چاقوی کهنه
بیدار است هنوز.
(از آشپزخانه
همهمهی عجیبی میآمد.
قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه
برای چاقو نقشه کشیده بودند.)
عجب ...!
(دست بردار ... برادر!
رَدِ پایت را پاک نکن،
تا آخرِ دنیا برف است.)
خروس آرام گرفته بود
اشیاءِ خانه از تاریکی میترسیدند،
پسین بود
نه سپیدهدم، نه صبح، نه سحرگاه.
باورش دشوار است،
چاقو
داشت دستهی خودش را میبرید.
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
دلنوشته | 128 | 6019 | soha |
حجاب | 65 | 3186 | soha |
حرف هایی که میخوای به عشقت بزنی..! | 32 | 7303 | mokarrame |
تست افسردگی | 1 | 811 | golbarg |
*داستان* داستان جالب کوتاه مردی در سردخانه !!! | 0 | 543 | golbarg |
آیا پایان رابطه تان نزدیک است؟!!(تست روانشناسی) | 0 | 502 | golbarg |
عکس واتسابت چیه؟؟؟ | 0 | 491 | golbarg |
دانلود کتاب های دانشگاهی | 0 | 492 | golbarg |
بهترین مرجع کتاب های دینی | 0 | 451 | golbarg |
یک تاپیک جالب! با کلی چیزای مفید | 7 | 1148 | golbarg |