با هم می شـود پلی سـاخت که آغازش دشــت بی برگ باشـد و پایانش دریای بی کران عشــق میــان ایندو را چــگونه می تـوان پیمود ؟
بــ رای بــاور هـم نیــازی نیسـت که از یـک تـن و یـک جــان باشــیم
وقــتی می شـود نـام ها را ندیده و چـهره ها ر ا ناشــناخته به خاطر سپــر د
راز اندیشــه باز هم نمود پیدا می کند ... چــه افکار هایی ایـن روز ها
می تراود بر پیکر صفحه ی مــجازی , چقــدر آن در دنیــای زنــده ر نــگ
واقعـیت بـه خــود می گیرد و چگـونه بعضی از واژه گـان به آرشـیو دنیا
سپــرده می شــوند . دیده ام کســانی را که صـفحه ی مـجازی زندگیشـان پر
اســت از جمـلات امیــد بخش و روشــن امــا تکــرارش می کــنند , تزریق روح
خـود نمیدارنــد ؛ همه چیــز از ان روز ی شــروع شــد که ژسـت یـک
انســان که دارای نـگرش روشـن بینانه اسـت شـد مرام و اعــتبار ؛ و سپس
خیلی ها در پس باور های گــوناگون خــود را گماردند تا بــگویـند ما نیز
این چنین هســتیم ؛افسوس تنــها پشــت قلم و سـخن چنین بــو دند در خــانه
انســان دگری می شــدند .
و ایــنک ایـن نســل تــازه با متــد ر وشنی از د نیای کنونی می خــواهـد
سخـن بـگویـد با ایــن که کــلامش وام گرفته از این و آن اسـت ولی می
خــواند تــا یــاد ش نیایـد خود حقیقی خویش چــقدری بـا غم و انــدوه هم
آشیانست ؛ یــادش نیاید چیزی و چـند صــباحی ســوی چشـمانش واژه گانی
جــای گیرد از عشق و امیــد برای موفقیت دریچه شود .
حــتی لــحظه ی اندیشیدن ؛ بدینقسم تمامی این رفتار نیـک اسـت امــا می
شـود اندیشه را جـوهر یـک زنــدگی بی دغدغه قــرار داد تا همیشگی شــود نه
بر ای لحظه ای ؛ رســوم ایــن اعمال در بــاور بـه زندگیست که اینک
جــریــان دارد و دنیای مــجازی تنــها نــاقــوسی اسـت که می تـواند جرقه
ای باشــد برای پیمودن راســتین این رود زنــدگــانی ؛ نمی شــود تمامی
دقــایق گـوش خـود ر ا بـه صـدای نـاقوس آشنا ســاخـــت ز انو ها دگر از
حرکت باز می ایستند و در چاله های خـاکی ایــن رود خشـک می شــوند و
سلول های گـرم دستان خـود را می بازند چــون دیگر براش گرمی و سر ما فــرفی
نمی کــند ؛ چـه در دناک می شـود کســانی که از رود خـآر ج می شــوند و
بــه سـوی بـانگ نــاقوس می دوند ... می دانید آخر آنان هیــچ گـآه
برنگشــتند ... تنــها خــاطره ای بــودند گوشـه ی حوادث روزنامه ها و تلخی
های یـک جمله میان صفحات کتاب علمی ؛ برای باور هم نیازی نیست که از یـک
تن و یـک جـان باشیـم و دســتان خـود ر ا از فرســنگ های دور به دستـان
یکدیگر بسپاریم چه بسا در طول راه خون دستانمان قــطع شــود ؛ برای باور
هم نیازی نیست به چـهره ی هم بیاندیشیم چــه بسا در طول زمــان تــار و
پود سیـمای مان رنگ دگری به خود می گیــر د ؛ در این بیراهه های بسیار و
پراکندگی دنیای بزرگ , زیر یـک سقف اندیشه ای باشیم برای هم تا بــتوانیم
در طول مســیر رود بیشتر بـه خود و زنــدگانی خیــز برداریم ؛ و آن
جملات پر مغز را فر اموش نــکنیم , مــانند این شــعر ســال هاســت که در
ذهـن نگارنده حـک شــده ؛
به امروز بــنگر که زندگی ات همین امروز است
در این زمان کوتاه حقایق هستی ات همین است
بر کت رشــد افتخار عمل و شکوه موفقیت
و دیروز به جزء یک ر ویا
و فردا جز ء یک تصویر نیست
و اما زندگی خوب امروز
بدل می کند دیروز را به رویایی زیبا
و آینده را به تصویر ی امید بخش
پس به امروز بــنگر
بگو درود بر سحر
و در تمامی سـاعات و لحظه ها در گوشه ای از دنیای حقیقی در پیرامون
مسائل گوناگون همین چند خط شـعر خودی نشان داد ؛ شـما نیز اگر هر تکه ای
از جــملات خوبی را که می شـنوید در پس گنجه ی ذهــنتان جـای د هید آنقدر
شتابان سوی زندگی ر استین می دوید که یــاد تان می رود نوای بــانگ ناقوس
دنیای مجاز ی چــه بود .
میلاد عطائــی شــهریور 1390 -